یکشنبه ی عجیب

ساخت وبلاگ

دقیقاً ساعت هفت و چهل دقیقه صبح شیوا تماس گرفت،روز قبل باهم صحبت کرده بودیم و قرار داشتیم برویم دانشگاه که شیوا مدرکش را بگیرد،سری هم به کتابخانه ارمغان هنر بزنیم و ببینیم جزوه های درسی رسیده اند یا نه،با شیوا قرار گذاشته بودیم بعد از اتمام کارهایمان شروع کنیم به درس خواندن برای کنکور،حالا هم چنین شد،شیوا ساعت هشت رسید خانه ما،مامان با دکترش قرار ملاقات داشت،من و شیوا ملاصدرا پیاده شدیم،سارا هم قرار بود به ما بپیوندد،تقریباً چند ماهی بود سارا را ندیده بودم،دلتنگش بودم،اما شیوا را گاهی ملاقات می کردم،صبح در عین سرمای استخوان سوز آفتاب نور شدیدی داشت،همین طور توی خیابان قدم زدیم،از اتفاقاتی که توی این مدت افتاده بود برای شیوا میگفتم،بعد هم رسیدیم به همان مرکز کپی که شیوا کارهایش را تحویل بدهد،بعد هم مستقیم رفتیم دانشکده،طبق معمول امضاهای همیشگی و انتظار پشت درهای بسته،حدوداً دو ساعت توی دانشکده منتظر ماندیم،بابا تماس گرفت و با یک خبر ناگوار غافلگیرم کرد،گلناز بعد از چند سال دست و پنجه نرم کردن با سرطان بدخیم از میانمان رفت،احساس میکردم انگار چیزی از وجودم ناگهان بریده شد،هرچند نسبت فامیلی نزدیکی باهم نداشتیم اما این اواخر به دلیل احوال ناخوشی که داشت تقریباً انتظارش میرفت که هر لحظه،آخرین لحظه باشد،نگران بچه ها بودم،بیشتر نگران دخترش،هزاربار از جلوی چشمم گذر میکرد و یک رشته ای بین خودم و انرژی هایی که همیشه همراهم بودند می دیدم که میخواست بچه هایش حتی یک روز سختی و دشواری زندگی را تجربه نکنند،همین که گلناز کنارشان نبود خودش کافی بود،خودش کافی بود...ا

سارا توی ترافیک مانده بود،وقتی رسید رفتم جلوی دانشکده،از جلوی کتابفروشی تا نیروی انتظامی را پیاده رفتیم،میگفت توی خانه خسته شده،مدام از افسرگی میگفت،تا پل،شنونده بودم،از خستگی،از اینکه هرچه دنبال کار می گشت،کار مناسبی پیدا نمیکرد و از اینکه دیگر نمیخواست یکبار دیگر کنکور بدهد که دوباره متحمل آن استرس های شدید باشد،اوایل که در دانشکده با او آشنا شدم،یک مقدار کم تجربه تر بود و نسبت به بعضی از مسائل گارد می گرفت،اما یکی از مهربان ترین شخصیت ها بین همکلاسی هایم بود،در واقع نکته ی مهمی که دلیل شد به او نزدیکتر شوم همین بود،که محدثه از آن دسته دخترهایی بود که دوست های کمی داشت،در واقع اصلاً نداشت،شاید به نظر بقیه دختر زیبایی نبود یا اینکه شاید حتی خنگ هم به نظر می رسید،اما سارا در کمال فروتنی و مهربانی با محدثه دوست بود،حتی صبح ها،زمان استراحت بین کلاسها،توی کافه ی دانشکده که می نشستیم متوجه میشدم اگر برای خودش ساندویچ می آورد،برای محدثه هم می آورد،حساسیت شدیدش و وسواس عجیب و جالبی که داشت،در شخصیتش مورد توجه من بود،اما به طور کلی صدای نازک دوست داشتنی اش،ظرافت چهره اش و دست های کشیده و زیبایش،مشخصه های شخصیت مهربانش بودند،استرس شدیدی که موقع درس خواندن داشت،باعث شده بود نتواند هیچ کلاسی را صبح بردارد،اما استعداد خیلی خوبی در اسکیس های تصویرسازی داشت،کاراکتر های بامزه ای خلق میکرد و در عرض نیم ساعت می توانست به مرحله ی اجرا برساندشان،گاهی توانایی تحمل اوقات سخت را نداشت،برعکس من که اگر یک کار را شروع میکردم تا یک ساعت الی دو ساعت مشغول ریزه کاری هایش بودم،حالا که فکرش را میکنم شاید شخصیت هایی مثل سارا و تمام این هنر بود که مرا سر پا نگه میداشت،حرفهایش که تمام شد،گفتم چاره ای جز خویشتن داری نیست،باید این پروسه طی شود،باید شکستگی ایجاد شود تا انسانیت هم ایجاد شود،به قول میترا برای ما که این مسیر را انتخاب کرده ایم،روزها سختت تر هم می گذرند پس باید شکستگی ها را خوب درمان کنی،فکرم پیش شیوا بود،همان مسیر را دوباره پیاده روی کردیم و برگشتیم،توی راه متوجه صدای مردی شدیم: اهم اهم! و دوباره تکرار همان صدا،مطمئن بودم آنقدری فاصله برای عبور او وجود دارد که بخوهد رد شود پس مشکل جای دیگری بود،برگشتیم به سمت او،گفت : این یعنی بروید کنار! سارا گفت: آقای محترم شما در پیاده رو این همه جای عبور دارید،در کمال ناباوری گفت : مگر نمی بینید این همه سوسیس توی دستم دارم و من با کمال دقت توی دستش را نگاه کردم و دیدم شاید یک کیسه ی متوسط رو به کوچک توی دستش بود با کمی سوسیس! وقتی راه را که باز بود باز تر کردیم! متوجه حرکات غیرعادی اش شدم که با حرکت غیر عادی بعدی اش هر دومان را غافلگیرتر کرد‌! دستش را توی کیف دستی اش برد و گفت اجازه بدهید پاداش شما را بدهم،برای اینکه راه را باز کردید،به طرز احمقانه ای میخواست به ما پول بدهد که دست سارا را گرفتم و از او فاصله گرفتیم،نفسم بند آمده بود،به جز ترس خُردی که از اینکه با احوال ناخوش بخواهد آسیبی به ما برساند،توی این فکر بودم تا به حال چند مورد از این آدم ها دیده بودم بیشتر از اینکه نگران خودم باشم نگران اینها بودم که چه چیزی باعث شده بود به این نقطه از زندگی برسند؟! مرزی بین عاقل بودن و جنون،بعد از حرفش خنده مان گرفت،انگار یک ون پر از سوسیس داشت و میخواست رد شود! همینطور حرکاتش را نگاه میکردم که دیدم حتی در راه رفتن هم مشکل دارد، انگار آدم از بند دنیا رها می شود البته این دسته مرز بین جنون و عقل هستند نه به طور کامل دیوانه و نه عاقل،سارا از دوست مادرش گفت که یک آدم شاید بشود گفت غیر نرمال یا به قول روانشناسان آنرمال،یکبار صورتش را گرفته بود و یک ماچ آبدار از دو سمت گونه هایش گرفته بود! همان موقع شیوا رسید،البته با ناکامی که هنوز چهارتا از امضاهایش مانده بود و دیگر خسته شده بود،رفتیم رودکی،توی مسیر سارا و شیوا باهم معاشرت میکردند و شیوا از دختری که توی دانشکده تازه با او آشنا شده بودیم میگفت که در کرمان یک سالن زیبایی پوست و مو دارد و به او پیشنهاد داد که ست طراحی لوگو و سربرگ هایش را به او بسپارد،توی دلم از زرنگی اش خوشم آمد،بعد داشتم فکر میکردم همیشه همینطور است آدم تا وقتی یکی هست،زیاد به خودش بها نمی دهد و تکاپوی چندانی ندارد اما همینکه بشود دوتا ترس یا شوق زندگی آینده و هزینه های مشترک،شاخک های اقتصادی اش را فعال می کند،گرچه هیچگاه با مزدوج شدن شیوا موافق نبودم،اما بعدها متوجه شدم موضوع جدی تر از اینها بود و اصلا خانواده هایشان سفت و سخت خواهان مزدوج شدنشان بودند. سارا از شیطنت های آرتین میگفت،همینطور که جلو تر رفتیم نزدیک به هتل آریوبرزن بودیم و مشغول صحبت که یک لحظه یک چهره ی آشنا روبروی خودم دیدم،تمام اینها فقط ده ثانیه طول کشید اول فکر میکردم انگار توی فضای اینستاگرام هستم و یک چهره ی آشنا دیدم! بعد گفتم ارسلان قاسمی نبود؟! شیوا گفت: چرا خودش بود،سارا هم که فوق العاده بود،اصلا او را نمیشناخت،حق هم داشت! رشته ی حرفهایمان را گرفتیم و ادامه دادیم،داشتم در مورد توتم و تابوی فروید صحبت میکردم و عقاید سکسوالیته ی فروید و همچنین زندگی علمی اش،یکی از مثال هایش را عنوان کردم،بچه ها هم ریشه ی کودکی را گرفتند و یادشان آمد به تحربیات کودکی و متوجه شدیم نظریه اش به احتمال نود درصد درست بوده است،به ارمغان هنر که رسیدیم مثل همیشه اول از همه خنزر پنزرهایش توجه مان را جلب کرد،با این وجود که گاهی میگویند دختر خشک و جدی ای هستم،فکر میکنم یکی از چیزهایی که می تواند خوشحالم کند یک کتابخانه ی بزرگ با کتاب های هنری و یک عالمه خنزر پنزر است،بچه ها مشغول تماشا بودند و کتابها را ورق میزدند کتابدار هم با تلفن صحبت میکرد،لیست کتابها را به او دادم و گفت تمام جزوه هایشان را دارد،بعد هم از کتابخانه رفتیم بیرون و برگشتیم سمت دانشکده،یک آدم مزخرف توی راه دیدیم که توی یک سر فصل دیگر و در مورد بیماری هولناکش حتما خواهم نوشت.از سارا جدا شدیم و به سمت خانه رفتیم. 

+ امروز جسمش پس از این همه،زیر خاک آرام گرفت،دخترش به حتم عصبی و ناباور و روحش در بند کودکانش. 

هوایم...
ما را در سایت هوایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : greenpetals بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 14:04