سالهاست برای تو می نویسم،همین که آمدی،همه ی زندگی متوقف شد،چه بسا می توانستم بروم،که رفتم اما همین که دوباره آن چشم ها،که در شب درخشیدند اما گذشتن و رفتن پیوسته،که جز این نبود،برای اولین بار در زندگی ام چیزی را آنقدر نزدیک به خودم نزدیک حس میکنم و به همان اندازه نیز یک محدودی وسیعی از نبودنت را متحمل شده ام،دردناک و هولناک،کابوس های شبانه ام،خواب هایی که به ترس منتهی می شوند،ترسی که ریشه اش را نمی فهمم،نمی دانم.
کاش میشد روزی پس از مرگم میگفتند،هرچه نوشت برای تو بود،کاش هر چه می نویسم را روزی بخوانی،مثل تمام داستان ها،برای یکبار هم که شده این باور در من زنده شود که من را خوانده ای و می دانی ام،بیایی بگویی همه اش کابوس بود.
هوایم...برچسب : نویسنده : greenpetals بازدید : 126